جا مانده
یک گوشه ایستاده ام
نگاهشان می کنم
یکی یکی سوار می شوند ...
مرضیه هم ان وسط راه میرود و پشت سر هم عکس می گیرد.
مادر زهرا کنارم دعا می خواند.
دلتنگ می شوم...
زینب یک کوله بزرگ انداخته روی دوشش
با خنده می گوید: قرار بود کم با خودم وسیله بیارم ها!
به زورمی خندم.دکتر دارد به زور ساکش را می بندد.
دهمین باری است که بغلش میکنم و خداحافظی...
محبوبه هم راهی است. از کاروان پارسال، فقط زهرا و او راهی شده اند.بغلش میکنم. می گویم :می دونی نامردی ینی چی؟میخندد.
نگاهم را قفل می کنم روی چشمانش...
هوا تاریک میشود.
ایستاده ام... فقط چنددقیقه دیگر
سیر نمیشوم
سرم را بالا میگیرم. دلگیری هوا دل تنگ ترم می کند. بهانه هایم سر ریز می شوند. بغضم را میخورم.
بغض اسمان می ترکد. نم نم می بارد
. دلم هوای کربلا می کند
دلتنگ بودم...
بغضم میشکند . راه می افتم. می خاهم بلند بلند گریه کنم شاید این بغض لعنتی تمام شود.
صدای اذان می اید
مسجد صاحب الزمان
خدایا من هم ...